intTimeZone=33042; strBlogId="khorshidvalayat"; intCount=-1; strResult=""; try { for (i=0;i1) strResult=intCount + " نظر" ; strUrl="http://LoxBlog.ir/commenting/?blogid=" +strBlogId + "&postid=" + lngPostid + "&timezone=" + intTimeZone ; strResult ="" + strResult + " " ; document.write ( strResult ) ; } function OpenLD() { window.open('LinkDump.php','blogfa_ld','status=yes,scrollbars=yes,toolbar=no,menubar=no,location=no ,width=500px,height=500px'); return true; }



خورشید ولایت

|دلنوشته

زن، چون آتشي كه بر نفت شعله مي‌زند، چنين نوشت:

«شراب نفت تو را مست كرد. جام سياهي كه آمريكايي‌ها به دستت دادند و همراه اسرائيلي‌ها و اعراب منطقه و همه آنان كه هوس منفعت به سرشان زده بود با تو شروع كردند به رقصيدن. نمي‌دانستيد كه فتيله‌هاي نابودي‌تان را با شعله جنگ در مرداب نفت فرو مي‌بريد».

و زن گريست و سخن گفت و گفته‌هايش را نوشت:

«مست چه مي‌فهمد كه آه مظلوم هزار بار قدرتمندتر از لرزه و طوفان سهمگين و هر بمبي است. ظلم را خدا مي‌بيند و آه را، آه مظلوم را...»

بغض راه گلويش را بسته بود. به صدام و صداميان لعنت مي‌فرستاد.

نامش زينب بود، زينب ساداتي. تمام هم و غمش را گذاشته بود براي گردآوري اسناد جنايات صدام، تا در مجموعه‌اي به همين نام به چاپ برسد. اما آن روز قلبش درد گرفته بود، درد فراقي آتشين. ترجيح مي‌داد به رؤياي شيرين خود بينديشد. قلم را كنار گذاشت و به فكر فرو رفت. هيچ چيز نمي‌توانست مانع او شود؛ حتي خودش. خاطره شيرين و لطيف كودكش، او را با خود برد. به لبخند او لبخند زد. لب‌هايش را روي هم فشار داد... و آرام اشكش پيدا شد...

تا هفت سال قبل از جنگ هميشه نذر مي‌داد و دعا مي‌كرد و مجلس مي‌گرفت و زيارت مي‌رفت. گاهي وقت‌ها هم پيش دعانويس مي‌رفت. دلش بچه مي‌خواست. لذت مادر شدن. اين سهم هر زني است كه مادر بشود. او بچه‌دار نمي‌شد. تا بالاخره خداوند به او بچه داد. هنوز كودك دلبندش سه، چهار روزه بود كه جنگ شروع شد. او با شوهرش حسين، سر اينكه براي پسرشان چه اسمي بگذارند هميشه دعوا داشتند. تا اينكه تصميم گرفتند اسم‌هاي مورد نظرشان را بنويسند و داخل پيمانه بريزند و به قيد قرعه نام پسرشان را مشخص كنند.

زينب 37 اسم زيبا كه مورد نظرش بود، نوشت. شوهرش حسين هم 33 اسم انتخاب كرده بود. جمعاً شد 72 اسم.

پيمانه‌اي را آوردند. كودك در آغوش پدر بود. تا زينب خواست اسم كودك دلبندش را انتخاب كند. صداي آژير خطر بلند شد. دوباره خرمشهر بايد آماده شليك چند موشك مي‌شد. آنها سريع رفتند زير راه‌ پله‌ها. آن وقت صداي انفجار اول شنيده شد. حسين و زينب دل تو دلشان نبود. مي‌خواستند زودتر بفهمند نام كودكشان چيست؟ زينب نام انتخابي را برداشت و در همين حين كمي آن‌سوتر، انفجار بعدي پايه‌هاي خانه آنها را لرزاند. زينب كاغذ قرعه را باز كرد تا بخواند. چه شوقي داشتند! «علي اصغر». مادر و پدر خنديدند و به علي اصغر نگاه كردند و او را براي اولين بار صدا زدند كه ناگهان شمع جشن تولد هم روشن شد. انفجار موشك، علي اصغر و حسين را از زينب جدا كرد...

شهر سقوط كرد... روزهاي سخت اسارت و شكنجه، زينب را با خود مي‌برد. زينب به يك باره تمام دارايي و دلخوشي زندگي‌اش را از دست داد و حالا تنها روحيه‌اي ضعيف، رواني پريشان و اعصابي دگرگون و افسرده برايش باقي مانده بود. جز آرزوي مرگ هيچ چيز برايش معنا نداشت. پس از آزادي نيز همچنان خود را اسير مي‌پنداشت. شوق زيستن و اميد به حياتش را از دست داده بود. قلبش اسير بود. روحش در بند بود. از جانش خسته بود. اقوامش نذر و نياز كردند، مجلس گرفتند، او را به زيارت بردند و توسل به ائمه داشتند تا شايد شفا يابد و روحيه باخته‌اش را بازيابد. زبانش از سكوت به در آيد و دگربار شور زندگي در جانش دميده شود. اما هيچ فايده‌اي نداشت. او فقط در انديشه علي اصغر و حسين بود. تا آنكه دعانويسي پيدا شد كه برايش دعا بنويسد و سفارش كرد كه تا خوب نشده اين دعا را نخواند. زينب بي‌اعتنا بود. دعا را بر گردنش آويخته بود. همين دعا بر روي روحيه زينب تأثير خوبي داشت و كمي او را به خودش نزديك‌تر كرد. بالاخره زينب تاب نياورد و پس از چند وقت، دعا را باز كرد و خواند. نوشته بود: «زينب(س)»

و همين كافي بود براي نزديك كردن زينب به خود و بازيافتن خويشتنش. اين‌گونه بود كه زينب دست به قلم شد و پشت ويترين كاغذين دادگاه صدام رفت و با زبان قلم به افشاگري پرداخت. و از ظلم يزيديان زمان و ناله‌هاي سكينه گفت. از جهالت اهل كوفه و بغداد و...

آري زينب ده سال مأيوسانه به زندگي نگريست، اما نمي‌دانست كه به خاطر گم‌شده‌هايش خودش را نيز گم كرده بود. تا آنكه خودش و خدايش و جاودانگي فرزند و همسرش را ياد آورد و نوشت:

«ما دشمنانمان را مي‌شناسيم، يادمان هم نمي‌رود».



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ن : امیر بدری
ت : جمعه 29 شهريور 1392